ابراهیم عابدی - فرهاد سن و سال دارتر از برادرش به نظر میرسد. وقتی من میرسم، پشت ویترین بقالی اش نشسته است و تخمه را به جای شکستن، میجود. بیشتر از ۱۵ سال است که میشناسمش. از دوران دبستان و زمانی که خانه آنها و خانه دامادشان نزدیک خانه ما بود و البته این مدت جز هنگام دیدن شماره تلفن ذخیره شده اش در تلفنم و پیام پیوستنش به تلگرام، کاملا فراموشش کرده بودم و ارتباطی با هم نداشتیم. تیری بود در تاریکی و شماره اش را گرفتم. چیزهایی میدانستم و میخواستم اطمینان پیدا کنم همچنان در همان حوزهای که من خبر داشتم، مشغول فعالیت است! وقتی موضوع را مطرح کردم، گفت: «دارم زن میگیرم و دیگه مثل قبل نیست.» و بعد توضیح داد که «مثل قبل نیست» یعنی کار و کاسبی کوچکی به هم زده و در کنارش برای خریدن وسایل خانه و سور و سات عروسی یک چیزهایی هم میفروشد. البته فرهاد از همان اول هم «ضعیف چزون» بود. یعنی در هر حالتی اگر حس میکرد کار کسی پیشش گیر کرده، طاقچه بالا میگذاشت. خلاصه بعد از مقداری گپ وگفت و اطمینان دادن از اینکه اطلاعاتش محرمانه پیش من خواهد ماند، راضی شد که روز فروش جنس هایش، من هم چندساعتی کنارش باشم و قول دادم زیاد هم حرف نزنم تا او راحت به کاسبی اش برسد.
یک مغازه؛ پر از خالی!
طبق صحبتی که کردیم، سر قرار حاضر میشوم. بقالی اش از آن بقالیهایی است که در قسمت انتهایی، دری به داخل خانه دارند. مغازه اش از آنهایی است که شبیه همه چیز هست جز بقالی؛ و داخلش یخچالی کار میکند و به جز چند آبلیمو و پودر لباس شویی، چیزی داخل قفسه هایش نیست و روشنایی هم محدود شده به یک لامپ صدِ چشم نواز! به نظر میرسد بقالیهایی که رنگ پفکهای ذرت نمکی اش پریده و گردوخاک، لای قفسهها را پُر کرده و لکههای چربی سینی ترازو را به کثافت کشیده، پوششی است برای کارهای دیگر.
آماده برای کاسبی!
فرهاد ریخت و قیافه اش تغییر کرده است. لات مَنِشی ریزی دارد و اصلا شاید برای همین بوده که تا حالا حتی یک بار هم دُم به تله نداده است و این خودش یکی از عجایب روزگار است. سر و شکل تروتمیز و تقریبا دانشجویی با موهای بلند و صافش باعث میشود کمتر به او شک کنند. بااین حال، اگر دقت کنی و بیشتر با او اُخت شوی یک چیزهایی دستگیرت میشود و ملتفت میشوی او هم به قول امروزیها «جُلنبر»ی بیش نیست. در بچگی پدرش را از دست داد و مادرش هم برای مدتی او را به بهزیستی سپرد، ولی بعد که مادرش دوباره ازدواج کرد، او هم برگشت پیش مادرش.
بقالی اش در یکی از محلههای اطراف صدمتری است. بعد از دقایقی انتظار، آماده میشود. چهار تا جیب شلوارش قلنبه بیرون زده است. کج و کنجول راه میرود. برعکس باقی هم پالکی هایش، صورت برازنده اعیانیای دارد، با چشمهای سبز. سبزِ سبز هم نه. خودش مدعی است یک بار از دست مأمور لباس شخصی «قِسِر» دررفته و رنگ چشم هایش کمی پریده! توی شلوار چهار جیبه فرهاد، یکی متاعش قرار دارد که خودش یک شب تا صبح نشسته مرتب و تمیز و به اندازه به تولید انبوه رسانده و توی باقی اش هم به قول خودش «ابزار نجات» ریخته است!
رفتن یا نرفتن
میگویم: «شرط کردیم ما رو ببری جاهای بکر.» و میگوید: «اینجا تو شرط نمیکنی. هر جا رفتم تو هم دنبالم میآی. پیام دادم به مشتریا که جنسِ تازه اومده؛ هر کی میخواد باید بیاد پاتوق خودمون.» همین که مینشینم ترکِ موتور، هول برم میدارد. با خودم میگویم اگر یک درصد هم گیرِ مأمورها بیفتم چه باید بگویم؟ اگر هم بگویم، باورشان میشود یا نه؟ با همین هول، سوار موتورش میشوم.
تسویه حساب شخصی
به فرهاد همین طور که کنار صدمتری گاز موتور را گرفته است، میگویم: «خودت میری سراغ مشتری یا اونا میآن سمتت؟» و میگوید: «البت که اونا میآن. ولی الان من باید برم سراغ یکی شون. این یکی تِریاک میخواد. برا وافور و بساط هم نیست؛ میخواد بده به ننه ش؛ کارش تمومه و واسه همین نمیخواد بیشتر درد بکشه. یه بار اومد دم مغازه. نمیدونم از کجا آدرس گرفته بود. از این عینک گردا زده بود. کلی فس فس کرد و بعد هم جریانو تعریف کرد. فهمیدم چی میگه؛ منظورش این بود که اگه خودش بیاد بگیره شاید واسش دردسر بشه و بعد بیفته تو هلفدونی، بعد هم ننه ش تنها بشه و از این حرفا. منم گفتم خیله خب بابا! خودم میآرم برات؛ گفتم به احترام مادرت واست این کارو میکنم. یه بارم رفتم خونه شون دستور کارو بهش دادم.»
فرهاد همین طور یکریز حرف میزند. بین حرف هایش سیگارش را هم در میآورد و تعارفم میکند. «نمی کشم.» میگوید: «بگیر سیگار رفاقتیه.» تعجب من را که میبیند، میگوید: «برای این که ایشالا عروسی زودتر ردیف بشه؛ یه کاری هم پیدا کنم و از این ترس همیشگی خلاص بشم.» از حرف هایش خنده ام گرفته است. در حال صحبت هستیم که ناگهان سرش به سمتی میچرخد و انگار قفل میشود! ترمز میکند و موتور را به من میسپارد و در سوز هوا سریع از من دور میشود. میگویم: «کجا؟» و میگوید: «صبر کن، حالا میآم.» و بعد میرود سراغ جوانی که کنار نخالههای ساختمانی نشسته است.
قدمهای آخرش را میدود و شروع میکند به لگد زدن به پهلوی سوژه! من با موتور وسط ویژ ویژ ماشینها تنها مانده ام و فقط کتک خوردن آن جوان را از این فاصله میبینم. کتک کاری خیلی زود تمام میشود و فرهاد به سمت من بر میگردد. جوان کتک خورده هم انگار نه انگار، از روی زمین بلند میشود، خودش را تکان میدهد و سر و لباسش را مرتب میکند. به فرهاد میگویم: «چی شد؟» میگوید: «برادرم که توی مغازه دیدی، از این یارو جنس میگرفت. گُل میگرفت، گُل اصل سه قلعه. بعد فهمیدم ناکس ناخالصی داره جنسش؛ اسپری شیشه میزنه روش و توی رولش چیزمیز قاتی میکنه. با جنساش، داداش ِ من و چندنفر دیگه تا دمِ مرگ رفتن. الان رفتم تلافی کنم؛ بعدا حسابی بهش میرسم!»
درباره یک زوجِ جوانِ فروشنده
دنباله حرف قبلی را میگیرد و میگوید: «یادم رفت یه چیزی هم از زوجِ خوشبخت فروشنده بهت بگم.» تعجبم را که توی آینه بغلش میبیند، میگوید: «یه زن و شوهر جوونن که با هم میرن مواد میفروشن. طرف زنشو سوار میکنه؛ حالا یا پاتوق داره یا میره توی یکی از پارکا. اصلا این خودش یه فیلم سینماییه. چند کوچه بالاتر از خونه ما میشینن. قبلا از خودم جنس میگرفتن، ولی چون کم کردم و فهمیدن میخوام فتیله رو بکشم پایین، میرن از جای دیگه میگیرن. میدونی؛ مثلا زنه میره به زَنا میفروشه. هوای شوهرشو داره؛ حواسشون به هم هست. آپشن زیاد داره این مورد. مَرده هم کار خودشو میکنه. تازه درصدِ لو رفتن هم این طوری خیلی ناچیز میشه.» بعد میخندد و میگوید: «خانواده پای کار یعنی همین داداش!»
استرس و دعای خیر!جلوتر یک کانکس دستشویی عمومی است. فرهاد کاپشنش را در میآورد و به دستم میدهد و میگوید: «حواست باشه.» جیب هایش را لمس میکنم و میبینم کهای دل غافل، داخل جیب هایش مواد دارد. تا وقتی برمی گردد، خودم هم از ترس و استرس، محتاج دستشویی میشوم. حالا او چند دقیقه صبر میکند تا من بروم و برگردم؛ و بالاخره دوباره راه میافتیم. فرهاد با هیجان حرف میزند. دهانش بوی نامطبوعی میدهد؛ بویی شبیه جوشِ کاربید! یا بهتر بگویم بوی دهانِ خشکی که هم زمان هم ترسیده و هم کمی هول شده است، ولی دارد تقلا میکند که همه چیز را عادی نشان بدهد.
مسافت نسبتا زیادی رفته ایم. فرهاد سر کوچهای میایستد که بغلش پارک نصفه و نیمهای قرار دارد. پارک وضعیت مناسبی ندارد؛ کف پوش پارک را کنده اند و زنجیر یکی از تاب هایش هم نیست. فرهاد پیاده میشود و میرود توی یکی از خانه ها. خانهای دو طبقه با نمای آجر سه سانت که تقریبا توی آن کوچه، قشنگترین خانه به نظر میرسد. کمی که میگذرد، صدای «دست شما درد نکنه» و «مادر خیلی دعات میکنه» به گوش میرسد. این مدلی اش را من یکی، تا حالا از نزدیک ندیده ام!
یک قصابی، با مقداری دنبه و جوانک لاغر!میآید و میپرسم: «از حالا به بعد چی؟ مسیر بعدی؟» و میگوید: «نه خیر. میبرمت یه جایی که هم گرمه هم شلوغه، هم پلوغه و هم راسته کار خودته!» و بعد میپیچد توی خاکی و از پُشت «الماس شرق» مسافتی را طی میکند و بعد هم ترمز میکند کنار یک قصابی. هر جور حساب میکنم اینجا و این محل به همه چیز احتیاج دارد به جز قصابی. دور و بَر قصابی صدای فِرِز میآید و بوی سوختن چوب. خانههای مسکونی تا اینجا فاصله زیادی ندارد. دو سه تا گروه کوچک دو سه نفره هم جلوتر روبه روی درِ گاراژ بزرگی ایستاده اند و با دستهای روغنی سیگار پُک میزنند. فرهاد سری به نشانه سلام تکان میدهد و میرود داخل. توی قصابی فقط یک مهتابی روشن است و توی یخچالش تنها یک کله گوسفند از قنّاره آویزان شده است و مقداری دنبه هم دارد. نه گوشتی دارد، نه جگری و نه هیچ چیز دیگر. بعد جوانی یک لاقباتر از فرهاد به زحمت از پشت پاچال، سرش را میآورد بالا و نگاهی میاندازد به من و فرهاد. سرش را پانسمان کرده است و یک لکه خون هم روی پانسمان دیده میشود. کاپشن پوشیده و زیرش یک رکابی سفید دارد. از همین جا هم میشود تعداد دندههای زیر رکابی اش را شمرد! چیزی نمیگوید. نه سلامی، نه علیکی. فرهاد دم گوشم میگوید: «اینو باید بشناسی. توی راهنمایی هم کلاسی بودیم. البت خیلی زود از مدرسه رفت، ولی یه چند ماهی بود.» هر قدر چهره اش را نگاه میکنم و به حافظه ام فشار میآورم، انگار نه انگار؛ اصلا یادم نمیآید او را دیده باشم.
یک دخمه و مشتری هایشفرهاد دوباره میگوید: «این یارو همه چیزو قرمز میبینه. نمیدونم یعنی چی. خودش میگه همه چیزو قرمز میبینه.» بعد دستم را میگیرد و میگوید: «بریم.» میپرسم: «کجا؟» و میگوید: «تو باغچه. اون پشته.» سوراخ بزرگی را با پتوی سربازی پوشانده اند. پتو بوی بسیار مشمئزکنندهای میدهد. میرویم داخل. یک همزن صنعتی بزرگ گوشهای افتاده است و دبههای چهارلیتری هم که رنگش به زردی میزند، خودنمایی میکند. بوی نم همه جا را پُر کرده است. جلوتر حتی بوی الکل هم میآید. میگویم: «فرهاد اینجا آشپزخونه ست؟» و میگوید: «بوده؛ حالا دیگه نیست. پاتوقه. جای اَمنه. هفتهای یه بار میآم اینجا هم جنس میفروشم هم جنس میدم به اون قصابه و هم اینجا یکم جنس رد میکنم. بهتر از هول و وَلای توی خیابونه. آدم هر لحظه باید اَشهدشو بخونه.» بساط اصلی توی زیرزمین است؛ یعنی باز باید چند پله را برویم پایین. عین یک سرداب نمور و تاریک. وقتی میرسیم بوی تهوع آورِ تریاک میخورد توی صورتم. هر گوشه این زیرزمین لولهای سیاه شدهای افتاده که نوار چسب دورشان آب شده است! یکی از آنهایی که دور بساط نشسته، مرد میان سالی است با موهای پُرپشت. نگاهی به من میاندازد و بعد سرفه میکند توی دیوار. از استرس، یک طرف صورتم به زُق زُق افتاده است. با اینکه با آشنا آمده ام، هزار تا اتفاق را توی خیالم تصور میکنم و دنبال چاره اش هم میگردم که فلان اتفاق اگر افتاد، چه کنم و چطور فرار کنم و از این حرف ها. ولی بعد میفهمم این چند تا «ریغو» مثل آب دهان اولش با سر و صدا و خرناس حرف میزنند و نگاهت میکنند، ولی بعد، خودشان پخش زمین میشوند.
یک عضو دیگر این بساط، جوان خوش تیپ موبلندی است که تا فرهاد را میبیند، میخندد و میگوید: «مرحوم حالش خوبه؟» فرهاد میگوید: «زهرمار. زلفاتو جمع کن نگیره به آتیش بچه خوشگل.» فرهاد میگوید همان روزی که برادرش راهی بیمارستان شده بود، این جوان هم توی بیمارستان بوده.
روی چند آجر مینشینم؛ درست کنار لوله گاز. فرهاد شروع میکند با جنس هایش ور رفتن؛ چند تا پَک گل، چند رول بنگ و مقدار زیاد هم شیره. بعد ترازویش را درمی آورد. بوی گند مواد دارد خفه ام میکند. سگی پاکوتاه به داخل میآید. یکی از کنار بساط سر میچرخاند و باقی دود توی دهانش را پف میکند توی صورت سگ. حیوان بیچاره به کناری میخزد و صاحبش هم وارد میشود و کنار فرهاد مینشیند. گوشه و کنار فرش، سوخته و مچاله شده و رنگ و رویش هم رفته است. من، ولی بدون پلک زدن زل زده ام به بساط نشینان. پایین لب یکی از همان افراد، بخیه دارد و پیرمرد جمعشان هم غبغبش مثل چیل خروس افتاده است بیرون و خس خس نفس کشیدنش تا جایی که من نشسته ام به گوش میرسد.
فرهاد میگوید: «فکر کنم خط تلفنا امروز مشکل داشته. چون من به همه مشتریا پیام دادم که جنس آوردم و هر کی میخواد بیاد فلان جا بگیره. الان میبینم فقط شیش تاشون دِلیوِری شده و به باقی هنوز پیام نرسیده. نکنه منو بلاک کردن!»
به فرهاد میگویم: «تا کی قراره اینجا باشیم. بساط فقط همینه؟» نگاه سفیهانهای به من میاندازد و یک حَب نسبتا بزرگ تریاک میاندازد توی چایی اش و میگوید: «نه، میبرمت یک جای خوشگل تر! خب همینه دیگه. فکر کردی چیه؟ تازه همینا هم اگر بفهمن تو کی هستی سُمباده بَر میدارن مثل چی میسابندت!» مردی که دور بساط خیره خیره نگاهم میکرد، حالا برایم چای میآورد. تعارف که میزند، مجبور میشوم چای را بردارم. نگاه میکنم و میبینم مژه هایش ریخته و ابروهایش تقریبا محو شده است. به فرهاد میگویم: «اینو میشناسی؟ اصلا اینارو میشناسی؟ اینا چی کاره ان؟» و میگوید: «این بپّاست، نگهبانه. الان نشسته پای بساط مغزش گرمه و چیزی نمیگه، وگرنه میاومد اینجا مخمون رو میخورد از بس که حرف میزد. کسی باهاش حرف نمیزنه. این بابا ۱۴، ۱۵ سال پیش از خونه میزنه بیرون. خونه ش سمت شمال و ایناست. شنیدم میگن چک بی محل کشیده. یه بار میگفت بچه صغیرش مرده و زنش ولش کرده. خلاصه اومده اینجا. یه مدت هم کارتن خواب بوده و حالا هم توی یکی از ساختمونای متروک نگهبانی میده و یه چیزی هم از صاحباش میگیره. یه بار اومد و گفت یه چیزی بده گذشته رو فراموش کنم. گفتم اینی که میکشی، خودش خوبه. گفت نه، یه چیز فراموشکارانه تر! آدم حسابی بوده واسه خودش، ولی خب حالا تِر زده به همه چیز! بعد هم اومده میگه یه چیزی بده این چهارده سالو فراموش کنم. یکی نیست بگه ابله! اونا همون هفته بعدش تو رو فراموش کردن رفته پی کارش. بقیه شونم همین طور. هر کدوم مال یه جایی بودن. اینجا فقط واسه خواب و بساطه. همه شون سر ماه اجاره میدن.»
از حوادث اخیر هنوز گیج هستم. وقتی بیرون میآییم، فرهاد میگوید: «دیدی نباید هر جایی بیای؟ دیدی هر کاری آدم خودش رو میخواد؟»